قفسم را مىگذارى در بهشت(1)
تا بوى عطر مبهم دوردستى مستم کند؛ تا تنم را به دیوارهها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگیرد و درد، نردبانى است که آن سویش تو ایستادهاى براى در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطى هستم و بیش از آن چه باید، خودم را درگیر نمىکنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم حسرتم را فقط آه مىکشم. تن نمىکوبم به دیوارهها که درد، مرا به تو برساند.
قفسم را مىگذارى در بهشت تا تاب خوردن برگها، تا سایههاى بىنقص درختان انبوه، دیوانهام کند؛ تا دست از لاى میلهها بیرون کنم؛ تا دستم لاى میلهها زخم شود و زخم، دالانى است که در پایانش تو ایستادهاى براى در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطى هستم و خود را درگیر نمىکنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم هوسم را فقط نگاه مىکنم و دستم را زخمى هیچ آرزویى نمىکنم.
با من چه باید بکنى که به میلههایم، به فضاى تنگم، به دیوارهها، آن چنان مأنوسم که اگر در بگشایى پر نخواهم زد؟(2) بالهایم چیده نیست؛ پایم به چیزى بسته نیست که نیازى به این همه نیست. در من خاطره درخت مرده است. آبى، رنگ امسال نیست و واژه آسمان، مرا یاد هیچ چیز نمىاندازد. من صحنه را سالهاست ترک کردهام.
·صحنه آماده بود. گفتى تماشاگران بنشینند. ردیف ردیف؛ صف به صف؛ تماشاگران نشستند. رقباى من که پیش از من براى نقش اول، انتخابشان کرده بودى و نتوانسته بودند و نکشیده بودند، نشستند. چشم دوختند به صحنه و من پشت پرده چه حالى داشتم.
کوهها سر در هم، پچ پچ کنان؛ دریاها دامن در دامن، غرّش کنان؛ فرشتهها بال دربال و آسمان آن بالا... نخوت از چشمهایشان مىبارید و هیچ کدام باور نداشتند که کسى بتواند؛ که کسى نقش اول باشد. وقتى که آنها باختهاند؛ وقتى که آنها کنار رفتهاند.
گفتى: «وقتش نزدیک است؛ آماده باش»! گفتم: «نه تنها من؛ نه فقط آنها که آن سویند؛ تو حتى خودت هم مىدانى که مىافتم؛ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً»(3) گفتى: «مىدانم آن چه نمىدانند؛(4) آماده باش»! یادم هست گریه مىکردم. شاید براى اولین بار. گفتى: «پرده بالا رفته است» و من هنوز گریه مىکردم.
کوه گفت: «این کوچک»؟ آسمان گفت: «این فرودست»؟ فرشتهها گفتند: «خون مىریزد»!(5) و تو حتى خودت گفتى: «این ستمکار نادان»!(6) و رقباى من همه خندیدند.
من ایستاده بودم آن وسط. روبهروى همه ذراتى که براى من آفریده شده بودند و کنجکاوانه سرک مىکشیدند تا بدانند چرا برترم. ایستاده بودم آن وسط و خیلى ترسیده بودم. خودم حتى نمىدانستم ظالم و خونریزم؛ فراموشکار و عجول یا آن چیز دیگرى که فقط او مىداند. ایستاده بودم تا روح دمیده در من را تماشا کنند و شرم، روى پیشانىام عرق مىکرد. شرم نقشى که مىدانستم توانش در من نیست؛ نمایشى که مىدانستم کار من نیست. لم نجد له عزماً در من تکرار مىشد. هزاران بار! و نمىفهمیدم چرا با من چنین مىکند اگر دوستم مىدارد. تماشاى حقارت من و فرو افتادنم آیا لذتى دارد؟ و نیشخندهاى تمسخر بود که از لبهاى ذرات مىبارید. حتى فکر کردم این یک بازى است.(7) فکر کردم من مهره بازى شدهام، براى این که بخندند؛ براى این که... و نبود و صدایت آمد که گفت: «بار را بگذارید».(8)
ناگهان شانههاى خردم سنگین شد. نفس در سینه هستى حبس بود. لبها روى نیشخند، همان طور خشک شده بودند و من آن زیر، آن پایین، رنجى سترگ را عرق مىریختم. زانوانم آماده تاشدن بودند و فرو افتادن. گفتى: «حالا بیا»! نمایش، آغاز شده بود و نقش من - نقش اول - همین چند گام بود که باید بر مىداشتم. حتى ایستادن با آن فشار روى گردهها ناممکن مىنمود؛ چه برسد به پیش رفتن.
تو گفتى: «بیا» و عجیب بود که گفتم: «لبیک»! راه افتادم که بیایم و همان لحظه زانوانم شکست و خاک را لمس کرد و خاک را لمس کردم. ذرات، خیره خیره مرا مىپاییدند. نفس در سینه هستى حبس بود. افتاده بودم آیا؟ تمام بود؟ رد شده بودم یا هنوز نمایش دنباله داشت؟ زانوانم را آهسته از خاک جدا کردم. دوباره برخاستم و بار هنوز آن جا بود؛ روى شانههاى ترد من! عجیب بود؛ تا ایستادم، نیشخندها محو شد؛ نفسها آزاد شد و ذرات فریاد زدند: «تبارک الله احسن الخالقین»!(9) فریادشان از صداى شکستن استخوان طاقت من زیر ثقل بار بیشتر بود.
من گیج بودم. کجاى این منظره رقتآور، این همه با شکوه بود که بر چشمها و لبها، حیرت و تحسین نشسته بود؟ عجیب بود که تو دوباره گفتى: «بیا»! عجیب بود که دوباره گفتم: «لبیک»! و باز مثل مورچهاى زیر سنگینى نانى بزرگتر از دهان خودش، افتادم و برخاستم؛ باز همهمه شد؛ باز گفتند: «تبارک الله»! من لاى همهمهها، صدایت را شنیدم که به همهشان گفتى: «این بود آنچه مىدانستم.» و گیجتر شدم. افتادنم را مىدانستى یا برخاستنم را؟ نقش اول نمایشت همین بود؟ همین که با این که مىدانم که مىشکنم، بار را بر مىدارم؟ همین که مىافتم و باز برمىخیزم؟ همین که با تن نحیفى که هیچ تناسبى با کوه ندارد، مىگویم لبیک؟ همین شکوه رنج سترگ من؟
تماشاچیان هنوز نشستهاند؛ درست همان جا؛ ولى من صحنه را سالهاست ترک کردهام؛ گریختهام. آخرین بارى که افتادم روى خاک، دیگر برنخاستم. تو مدام صدایم مىکنى که بیایم جلو؛ که این صحنه را تمام کنم؛ ولى من...
رمضان که مىشود، صدایت را بلند مىکنى؛ بلند و بلندتر. من بیشتر و بیشتر پشت پرده پنهان مىشوم. تو هر رمضان، قفسم را مىگذارى در بهشت تا هوس کنم؛ ولى من... چرا رهایم نمىکنى؟ مىخواهم بچرم...
من هیچ مولاى کریمى را بربنده زشتکارش صبورتر از تو بر خودم ندیدهام! (10)
پىنوشت:
1. خطبه پیامبر پیش از ماه رمضان: اى مردم! همانا درهاى بهشت در این ماه باز است.
2. مفاتیح الجنان، مناجات التائبین: فَمَا عُذْرُ مَنْ أَغْفَلَ دُخُولَ الْبَابِ بَعْدَ فَتْحِهِ.
3. طه (20)، آیه 115: وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِیَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً.
4. بقره (2)، آیه 30: إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ.
5. بقره (2)، آیه 30: قالُوا أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ.
6. احزاب (33)، آیه 72: انّه کان ظلوماً جهولا.
7. مؤمنون(23)، آیه 115: أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً.
8. احزاب (33)، آیه 72: حَمَلَهَا الْإِنْسانُ.
9. مؤمنون (23)، آیه 14: فتبارک الله احسن الخالقین.
10. مفاتیح الجنان، دعاى افتتاح: فَلَمْ أَرَ مَوْلًى [مُؤَمَّلا] کَرِیما أَصْبَرَ عَلَى عَبْدٍ لَئِیمٍ مِنْکَ.